کیارشکیارش، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره

یک مرد کوچک

خواب

امشب وقتی رو شونه هام خوابت برد و گذاشتمت روی تختت یه دفعه بیدار شدی و خیلی عصبانی با دستای کوچولوت منو زدی و گفتی اه اه.... منم زود بغلت کردم و دوباره روز از نو روزی از نو...بازم مراسم خوابوندن گل پسر...                                                                          &nb...
28 دی 1390

قدم زدن

یه هفته ای میشه که کیارش وقتی دستشو میگیره به دیوار یا مبل و بلند میشه شروع میکنه به قدم زدن.مبلا رو دور میزنه و همزمان نی نای نای میکنه یا با خودش حرف میزنه... ...
17 دی 1390

اه اه

کیارش هر وقت زمین میخوره یا سرش به جایی میخوره به جای گریه محکم زمین یا جایی که بهش خورده رو اه میکنه و میزنه! و البته خودشم خندش میگیره. حالا اگه می می بخواد و مامان زود بهش نده مامانو هم اه میکنه. حالا یکی بیاد به این پسر بگه مامان نازی........
17 دی 1390

بفرمایید!

این روزا کیارش هر خوراکی که دستش باشه رو به بقیه تعارف میکنه.مثلا اگه نون دستش باشه یهو نون رو با دستای کوچولوش میاره سمت دهان فرد مورد نظر و یه لبخند ملیح هم تحویلش میده.
17 دی 1390

لالا

این روزا کیارش وسط بازی کردناش یهو دلش میکشه لا لا کنه...فرقی نمیکنه کجا باشه...روی فرش روی سرامیک ...روی اسباب بازیهاش...یهو خودشو ولو میکنه رو زمین و سرش رو میزاره رو دستش و لا لا میکنه. البته شبا این قضیه کلا منتفیه و هر چی میگم کیارش میخواد لا لا کنه فایده نداره....فقط گریه میکنه و نق میزنه و پیرهن منو بالا میزنه یعنی من می می میخوام! پ.ن: عکسای هر پست بعدا اضافه میشه ایشالا! ...
11 دی 1390

گیره لباس

بابا جون به کیارش یاد دادن گیره لباسی ها رو از رخت آویز  جدا کنه. انگشتای کوچولوشو با دقت میزاره روی دم گیره و فشار میده و جداش میکنه!
11 دی 1390

بده

این روزا وقتی از کیارش میخوایم یه چیزی رو بده میره اون چیزو میگیره دستش و میاره میزاره تو دست ما و کلی هم خودش ذوق میکنه هم ما.باباش که خیلی از این کار خوشش میاد .اولین بار هم بابا این استعدادو کشف کرد. به کیارش میگفت دفتر تلفنو بده و کیارشم با وجودی که زورش نمیرسی دفترو بلند میکرد و میداد به بابا.
11 دی 1390

سوپ مامانی

دیشب بالاخره مادر جون برگشتن خونه و کیارش برای اینکه بره بغل مادرجون بال بال میزد اما مادرجون نمیتونستن خیلی کیارش رو بغل کنن.مامانی برای مادر جون یه سوپ خوشمزه درست کرده بودن که کیارش هم مستفیذ شد و یه کاسه پر سوپ خورد و بعد از چند روز دلی از عزا در آورد! آخه این چند روز غذا نمیخورد و بهونه میگرفت.
11 دی 1390

حافظه

دیشب مادرجون میپرسید: به نظرت کیارش منو فراموش کرده؟ منم گفتم: معلومه که نه...بهانه شما رو میگیره و از دست من غذا نمیخوره. - آخه شاید هنوز حافظه اش توی همون حالت 8 ثانیه ای مونده باشه + مادر جون حافظه اش دیگه خیلی وقته 8 ثانیه نیست.هر زن چادری که میبینه با شما اشتباه میگیره.
10 دی 1390

دلتنگی

دیروز رفتیم خونه ی مامان برگ پدر آقا کیارش.ایشون غریبی میکردن و بغل کسی نمیرفتن.آخه خوابشون میومد.اما وقتی عمه زهره اومد زود میخواست بره بغل عمه زهره...آخه عمه چادر پوشیده بود و کیارش اونو با مادر جونش اشتباه گرفته بود!البته خیلی زود فهمید اشتباه کرده و دوباره نق زد و برگشت بغل مامان.
10 دی 1390